«هوا مه آلود است»
از خواب بيدار شده، نشده، چشمانم را میمالم که يادم میآيد از صدای جير جير گوشی همراهم بيدار شده بودم... برايم پيام آمده: «دانشگاه بسته شد!»... چی؟ انگار برق سه فاز مرا گرفته باشد میچسبم به ديوار، ديگر خواب نيستم ولی تا دقيقهها خيره به گوشی ماندهام. چه خواب بدی ديدها... ولی نه اشتباهی هم در کار نيست، آخر پيام از سوی وزارتخانهی ارجمند و کوشا و... است. نه شوخی در کار است و نه خوابم. آه، دانشگاه علوم پزشکی ايران... چقدر آرزوی خواب بودن میکنم. پرده را کنار میزنم، به آسمان مینگرم، امروز هوا مه آلود است، گويا دل آسمان اينجا هم گرفته. او بیرياتر خود را مینماياند و میگريد. در دل گريستنش را هم همه میفهمند. بايد چه کنم؟....
از خواب بيدار شدهام. امروز ديگر زودتر بيدار شدهام، به زور زنگ گوشی، تلفن، ساعت و صدای خواهر کوچکم! دست و صورتم را میشورم تا زودتر ناشتا بخورم و باز دير نرسم. مادر میگويد: «امروز مراقب خودت باش، دلم شور میزند.» میگويم: «باشد» و در دل میگويم: «شما که هميشه دلتان شور میزند.» آسمان مه آلود است. رنگ نقرهای آسمان را دوست دارم ولی امروز دلگيرتر از هميشه است و آن آسمان هميشگی نيست. مدت درازی است که ديگر آن آسمان هميشگی نيست. اين آلودگیها از هرسو هوا را میآلايد و ما هم نگاه میکنيم. میرسم به دانشگاه که میبينم همه گرد آمدهاند و در دانشگاه گويی خبری شده. چی؟... بسته شده؟ بايد منتقل شود؟... نمیفهمم اين ديگر چه برنامهريزیای میتواند باشد؟ شب میخوابی دانشگاه باز است، بيدار که میشوی بسته است! درسمان چه میشود؟ برای چه؟... شايد، ويروس دهشتناکی به سان همين کرم استاکس به جان وزرا افتاده که يک شبه تصميمها را اجرايی میکنند و ما هم... شايدم ميکروبی در دانشگاه و ساختمان پخش شده؟ به همدانشگاهیها مینگرم، گروهی که هميشه زود و بههنگام میآيند را خوب مینگرم، سرانجام ديدمشان! همه در بهتاند و خيره، گويا همه را برق گرفته و خشکشان زده. سپس به ساختمان مینگرم، آخر اين ساختمان برای خود داستانی دارد. ساختمان دانشگاه با آرامش ولی اندوهين استوار برجا است و داستانهای بسياری را در دل نگه داشته است. دانشجويان و استادانی که آمدند و رفتند. اين ساختمان رازداری ناگفتنیای دارد، چه رازهايی در دل نگه داشته، دوست دارم بدانم ولی او خاموش است و استوار.
استاد را با آن موهای سپيدش، خاموش ميان ديگر دانشجويان میبينم. پيش میروم و پس از درود گفتن، میگويم: «استاد داستان چيست؟ اينجا دانشگاهمان است، اين ساختمان، ابزار، پيشينه و نامش.. نمیشود که؟» هر ناراحتیای و پرسشی دارم از او میپرسم. استاد همچون ساختمان دانشگاه استوار و آرام است ولی اندوهگين. میگويد: «درست است.» میگويد: «شما شايد ندانيد ولی اين دانشگاه در سال 1352 خورشيدی که اون هنگام میگفتند 2532 شاهنشاهی، به نام مرکز پزشکی شاهنشاهی در تهران بنيان گزاشته شد. مهمترين مرکز پزشکی کشور بود. پس از انقلاب هم همينجور بود تا نامش شد مرکز علوم پزشکی ايران، سال 1365 اگه اشتباه نکنم. سه دههس که اين ساختمان پابرجاست و داره پزشک آموزش میده و خدمات پزشکی و کارای پژوهشی انجام میده. حالا روشن نيست که چرا میخوان، يه شبه همه چی رو بهم بزنن. چرا؟... هيچ انگيزهی خردمندانهای پشتش نيست، شايد فقط ...» پيرمردی که به همه کارای دانشگاه میرسه و همه جا هست، پريد ميان سخن استاد و گفت: «آقا دنبال انگيزه و اين چيزا نباشيد، شما میخوابيد يکی تو خواب میآد بهتون میگه اين جا رو ببند، اينارو بگو، اينارو... شمام بلند میشيد همون کارا رو میکنيد. بههرروی گفتن ديگه، الهام شده. انگيزه از اين نيرومندتر و روشنتر؟!» سپس همانگونه که نابهنگام پريده بود ميان سخن استاد، میرود. به استاد باز نگاه میکنم. استاد آهی میکشد و به آسمان خيره شده میگويد: «چه هوای مهآلود و آلودهايه، آدم میبينه دلش بيشتر میگيره.»