زبان پارسی
من در اين مورد نوشته ام، فقط می خواستم چيزی را يادآوری کنم: هر کسی که واژه نامه ی برابر پارسيه واژه های بيگانه را می خواهد فقط برای من آدرسش را بگذارد، برايش اين واژه نامه ی کوچک را خواهم فرستاد. بسيار هم خوشنود و شاد می شوم.
زبان پارسی
من در اين مورد نوشته ام، فقط می خواستم چيزی را يادآوری کنم: هر کسی که واژه نامه ی برابر پارسيه واژه های بيگانه را می خواهد فقط برای من آدرسش را بگذارد، برايش اين واژه نامه ی کوچک را خواهم فرستاد. بسيار هم خوشنود و شاد می شوم.
چشماتو ببند خواب توش نره!
(خواهش من: اين نوشته را تا به آخر فقط بخوان، همين)
آری، زمان خردسالی ما و همچنين پدران و مادران ما، هنگامی که می خواستن ماها رو بخوابونن بهمون می گفتن که بايد بخوابيم و برامون لالايی می خوندن. اگه چشم سفيدی می کرديم و نمی خواستيم بخوابيم به هزار کلک و ترفند کوشش می کردن که ما رو به خواب ببرن. ولی نمی گفتن که باشه نخواب، هميشه سر گفته هاشون بودن و کوتاه هم نمی يومدن. اينکه ما بايد ظهرها يا سر شب بخوابيم، قانونی بود که دگرگون نمی شد. آری، يا خودمون مانند بچه های آدم می خوابيديم يا به زور می خوابوندنمون، ولی بهرروی بايد می خوابيديم. ما رو يا از "اهريمن خواب" می ترسوندن يا از "لولو" يا از "بچه دزده" که می يومدن و اگه می ديدن بچه ای نخوابيده اون رو با خودش می بردن. ولی گهگاه هم در مورد بچه های سرتق می گفتن: «اين بخوابه؟ اوه اوه. اين منو هزار بار خواب کرده خودش رفته سراغ بازيش.» آری پس از چندی بچه های مادرانی که می خواستن اونها رو به زور و با ترفند بخوابونن (چون پدرا اين کارو به ياد ندارم که انجام داده باشن نامی ازشون نياوردم) تمام ترفندها و کلک ها رو ياد گرفتن و ديگه خودشونو به خواب می زدن تا مادرانشون رو به خواب ببرن و بتونن به راحتی به بازيشون برسن. آری، ديگر اين مادرها بودند که می خوابيدن و به گونه ای بچه ها بودند که اونها رو می خوابوندن. اينگونه بود که ما به خواب می رفتيم، بيدار می شديم و همچنين بزرگ می شديم.
حال به امروز بنگريم. امروز ديگر اين ترفندها رنگ باخته است. بچه ها با اين انگيزه ها به خواب نمی روند. مادران ديروز، امروز همراه با رشد در ديگر رشته ها ترفندی تازه آفريده اند. به بچه ها می گويند: «چشماتو ببند خواب توش نره؛ بدو بدو، چشماتو ببند خواب توش نره» آری، به آنها می گويند که باشه نخواب و من برات يه پيشنهاد دارم، برای اينکه نخوابی: "بهتره چشماتو ببندی تا خواب به چشمات راه پيدا نکنه". اينگونه بچه ی باهوش چون با او همداستان شده اند سپر لجبازی اش را زمين می گذارد و همچنين گفته ی مادر را بخردانه می يابد. خرد گفته درست است، از آنجايی که برای وارد نشدن چيزی به چشم و يا وارد نشدن هر چيزی به جايی بايد جلويش را بست و گرفت اين گفته درست است و همچنين از آنجا که می دانم همه تناقض گفته ی مادر را بخوبی درمی يابند پس به جايی که می خواهم و اين سرآغاز را برای روشن شدنش آورده ام می روم:
در گذشته به ما همه چيز را در رويمان می گفتند و همه چيز در پيش روی همگان وجود داشت و با نگريستن به آن هر کسی می توانست ارتباط ها را دريابد و ترفندها و کلک ها را ياد بگيرد تا باری ديگر از آن سوراخ گزيده نشود، ولی همچون دگرگونی ای که در موردش گفته شد، ترفندها هم برای شيره مالی دگرگون و بروز شدند. به ما می گويند: «شما انسانهايی بافرهنگ هستيد و تاريخی شکوهمند و بزرگ داريد» آری اين درست است ولی اين همانند ترفند مادر برای به خواب بردن فرزندش است، با ما همراه و همداستان می شوند و می گويند: «حال آسوده باش و به خواب برو، چون تو آن را داری و ما هم آن را تاييد می کنيم.» خوب هنگامی که کسی نوستالژی ما را به چالش نمی کشد ما هم مانند آن کودک خردسال و باهوش آرام می شويم و شرينی ای در درونمان از اين گفته احساس می کنيم و بر اثر مرور زمان به خواب می رويم و کرخت می شويم. حال بياييد ببينيم اين گفته درست است يا نه:
- هم اکنون در سراسر ايران و خاک پارس تمامی نشانه های تاريخ و شهريگری ما را نابود می سازند يا در حال نابودی اش هستند.
- فرهنگ ما را می توان گفت به کل دگرگون کرده اند و به گونه ای می توان نابود شده دانست.
- زبان ما را زبانی درهم و آشفته ساخته اند و همچنان آن را به آشفتگی بيشتر سوق می دهند.
- ما را مردمانی وحشی و به دور از انسانيت نشان می دهند، همچون عرب ها.
- از خواب و بيهوشی ما و همچنين از پافشاری ما در پارسی ستيزی بهره می برند و دانشمندان و سراينده های سرزمين ما را بنام خود نشان میدهند تا جايی که آن را با وقاحت تمام در يونسکو هم به ثبت می رسانند.
- نام های بخش هايی از اين سرزمين رو می خواهند دگرگون کنند و آن را بنام خود به ديگران نشان دهند و باز با وقاحت تمام سرشان را بالا می گيرند و می گويند: «شما به ما ستم کرده ايد و از آغاز نام اين سرزمين ها آن چيزی بوده که ما هم اکنون می گوييم.»
- از بی تفاوتی ما بهره می جويند و فيلم هايی می سازند در کوچک شمردن و همچنين دگرگون کردن واقعيات تاريخی سرزمين ما. همچون 300, نگهبان و...
خوب حال چند پرسش:
- آيا اين اتفاق ها واقعيت ندارد؟
- آيا ارگ نسا را در يونسگو به ثبت نرسانده اند؟
- آيا ترک ها دايه ی ريشه ی ترک بودن مولوی را به راه نينداخته اند؟ يعنی او يک ايرانی نيست بلکه ترک است؟
- آيا ازبک ها و ترک ها، ترک بودن نوروز را به عنوان سنتی ترکی يا ازبکی به ديگران نمايان نکرده اند؟ و...
حال بياييد ببينيم واکنش ما چگونه است؟
- در برابر نابودی پاسارگاد خاموش مانديم يا آنقدر در خوابيم که نابودی چنين گوهری ما را بيدار نمی کند. اين شوک از چيزهای ديگری که می گويم نيرومندتر است که باز مايه ی بيداری ما نشده است.
- در برابر تجاوزها به يکپارچگی خاکمان خاموش مانديم.
- در برابر تجاوز به آبها و نام آبهای در اختيار سرزمينمان خاموش مانديم.
- در برابر دزديدن روشن و هويدای دانشمندانمان و آثارشان و بنام خود تمام کردن تمامی افتخارات آنها خاموش مانديم.
- در برابر ساخت فيلم 300 رگ گردنمان چنان بيرون زد و خشمگين شديم که همچون موجی طوفانی آمد و سپس محو شد و در برابر فيلم هايی همچون نگهبان و ديگر فيلمهايی همچون فيلمی که کوروش بزرگ را يک شخصی که به يهوديت ايمان می آورد نشان می داد خاموش مانديم و...
برداشت من و پيشنهادم:
آنچه روشن است اينست که، هرجا که در رويمان به ما چيزی گفته اند واکنش هايی نشان داده ايم که همچون دست و پا زدن های بيهوده بوده. آيا آنکس که چيزی را دارد از اينکه ديگری به او بگويد تو آن را نداری (حال از روی حسادت، کمبود، کوشش در بزرگنمايی خود يا هر چيز ديگر) می خندد يا واکنشی بی خردانه نشان می دهد؟
واقعيت اين است که اگر چيزی را داريم از گفتن ديدگاه مخالف ديگران آشفته نمی شويم چون می دانيم که آنرا داريم، فقط شايد باری ديگر آنرا بازخوانی کنيم تا ببينيم از آن دور نيفتاده باشيم. ما در خوابيم و فقط در برابر آن چيزهايی که نوستالژی ما را به چالش می کشد واکنش نشان می دهيم آن هم چه واکنشی؛ واکنشی در تاييد نداشتن و ندانستن. ما آزموده و تاريخی داريم که بسيار آموزنده است. به ياد داشته باشطم که جهانيان از آزموده ها و تاريخ ما بسيار ياد گرفته اند و آنرا به کار بسته اند ولی يک چيز را نمی توانند بدست بياورند آن هم آزموده های ماست. ما آنها را با تمام اتم های وجودمان نسل در نسل لمس کرده ايم. اين آن چيزيست که ديگری نمی تواند داشته باشد همانگونه که ما نمی توانيم در مورد سرزمين های ديگر آنرا بدست آوريم. اينها گوهرهايی هستند که ما می توانيم آنها را بازجوييم و باری ديگر در يک بازخوانی درست بکارشان بگيريم. بدون شک همچون معجزه ای خود را نمايان خواهد ساخت و درخشش اش ديده ها را خيره. بايد بازگرديم به تاريخ و فرهنگ غنييمان و نه آنکه آن را تکرار کنيم که بايد آنچه را که پيشينيان پديد آورده اند همچون ماده های خام خود ببينيم و آنرا شکوهمندتر سازيم. فقط با ديدی رو به جلو، ديدی خلاق و موشکاف می توانيم از اين گنجينه که آنرا داريم و نيازی به ساختنش نداريم بهره ببريم.
پيش خود شايد گفته باشيد که اينها را می دانستم يا باز کسی ديگر آغاز کرد به مرثيه بافتن و سخنان تکراری و... نمی گويم پاسخم، که ديدگاهم را نمايان می کنم: «کسی که آگاهی ای در هر موردی داشته باشد، بدون شک آگاهی، اين نور تابان و روشن کننده ی راه به آن شخص اجازه نمی دهد که در زندگيش از آنچه که بايد کاری ديگر انجام دهد يا اينکه کاری نکند. او فقط کاری را انجام می دهد که نه باور که به آن آگاه است» اين کنش برای من نشانه ی شناخت اينگونه اشخاصی است و درود می فرستم به کسانيکه اينگونه اند و خواهش می کنم بيدار و هوشيار شوند از کسانيکه با گفتن يک "می دانم" باری ديگر خود را آسوده می کنند تا به خواب بروند.
کيش... کيش؟... کيش!!
تا پايان متن رو بخون سپس داوری کن، گو اينکه بهتر است هميشه داوری را به آينده موکول کرد.
کيش به مجموعه ای از گفتارها گفته می شد که در مورد اخلاقيات پيشنهادهايی می داد و بر پايه ی آزمون ها به گونه ای شهودی به اين گفتارها می رسيدند که به مرور زمان دگرگونی هايی در آن رخ می داد ولی پس از چندی به باور و دستوراتی بدون وجود شک و دگردگونی در آنها و اجرايی که اجرای آن حتمی بود، بدل گشت (به ابزای نيرومند برای حاکمان برای به دست گرفتن نيرو و ادامه ی حکومت).
کيش يک پديده ی "درونی، شخصی با کارکردی شخصی ست" از همين روی سخن در مورد آن کاری"احمقانه، ابلهانه و بيهوده" است.
حال چرا من در مورد اين جستار می نويسم:
1- با انگيزه های گفته شده بايد گفت آنچه را که هر کدام از افرادی که آن را باب کردند چون فقط برای خودشان کارکرد داشته و آنها برای به دست آوردن توانمندی از آن ابزاری نيرومند ساختند و نيز همچون تمامی کسانی که چيزی را ارائه می کنند انتظار بازخورد آن را هم دارند، پس اجازه ی تحليل و نقد آن را از همان آغاز بازگو کردنش به تمامی انسانهای روی زمين داده اند، پس تقدس و چيزی که نبايد در مورد آن سخن گفت وجود ندارد.
2- اين جستار همچون آتشی سوزان که نه با در دسترس بودن ماده ی سوختنی که با زور دارد به همه چيز کشيده می شود اين نياز را به وجود آورده.
نکته: من هيچ کيشی را پيشنهاد نمی دهم و از آن پشتيبانی نمی کنم و از همه مهم تر در مورد آنچه که به آن می انديشم هم سخنی به ميان نمی آورم (چون همچون پيشينيان همان راه را رفته و برخلاف گفته ی خود واکنش نشان داده ام) پس به دنبال کيشی تازه در اين جستار نگرديد. نکته های درست و نادرست آنها را بررسی می کنم و ديدگاه خود را با شما شريک می شوم.
با اين سخن آغاز می کنم که چرا در نوشته ی پيشينم گفتم کيش زرتشتی کيشی تحمل شدنی ست. چون او فقط پيشنهادهايی را با ديگران شريک می شود و دستوراتی از ناپيدا و وحی و ديگر چيزهای دگرگون نشدنی نمی گويد. به مرور زمان دگرگونی هايی نيز در اين کيش رخ داد و کمی دستورات در آن افزوده شد.
پيشنهاد من اين است آنچه را که در هر کتابی خوب و درست می آيد بر پايه ی خرد به کار بگيريد نيازی به بردگی نيست، رها باشيد.
حال برسيم به اين کيش های سامری، تک خدايی يا هر کثافتکاريه ديگه ای:
در کيش يهودی در فرمان نخست آمده که يهوه خدای قوم بنی اسرائيل است و بس. با اين فرمان (توجه داشته باشيد که پيشنهادها به فرمان رسيده) پوشه بسته شده و همه چيز روشن است پس چگونه به فراگيری آن بايد انديشيد؟ نامی برای خدا گزينش شده و فرمان يا دستوراتی برای آن قوم. روشن است که برای توانمندی و حکمرانی بر آن قوم اين داستان پديد آمده. جالب آن است که اين داستان بهشت و جهنم هم از آن زمان پا گرفته و به آن نگاهی بيشتر شده است. چرا؟... برای بهره گيری از ترس درون انسان ها. ترس، آری ترس درون انسان ها. اين پديده ی سرشتی، انسان ها را به هر کاری وا می دارد، چرا از آن برای حکومت بکار گرفته نشود؟
در کيش مسيحی، داستان کمی پچيده تر و از ديدگاهی ديگر بسيار روشن است. اگر آنچه در مورد او می گويند را درست انگاريم، پرسش اين است که چرا او هيچگاه سخنی در مورد نوشتن و تبليغ گفته هايش به ميان نياورده است؟... در آن زمان که نوشتن کاری عجيب و تازه که نبوده؟ او خود را يک يهودی ای می داند که در برابر کردارهای يهوديان دست به شورش زده. او می خواست آن را دگرگون کند و چيزی تازه تر پديد آورد. با پذيرش اينکه او همان گونه که گفت زيست فقط اين نمايان می شود که تنها مسيحی روی زمين تنها خود او بوده (با توجه به درونی بودن و کارکرد برای خود آن شخص، هيچگاه کسی نمی تواند کيش ديگری را داشته باشد) در اين هنگام به پديده ای خنده دار بايد بپردازيم و سپس ادامه ی جستار: معجزه!
در مورد موسی گفته می شود که با اراده ی يهوه دريا را شکافت، اين که يک افسانه ست. ولی در دانش پديدار شناسی به اين داستان می گويند: "جوک". اگر اين اتفاق افتاده باشد پرسش اين است که چرا آنها فرار می کردند؟ آنها که نيروی فرا انسانی در اختيار داشته اند؟ چرا ديگران پشماشون نريخت و به موسی ايمان نياوردند و به او باور نداشتند؟... با گفته ی نخست در فرمان های دهگانه اگر پنداريم که يهوه فقط خدای قوم برگزيدهی بنی اسرائيل بوده و ديگران در آن جايی ندارند پس چرا ديگران احساس خطر کردند و به آنها يورش بردند؟ پاسخ اين پرسش ها اين است: اين داستان يک افسانه ست.
در مورد عيسی گفته می شود که او در ميان معجزات گوناگونش مرده ها را هم زنده می کرده. عجب، بايد گفت آفريننده ی آن ديگر در چشم و همچشمی افسانه پردازی گوی را از يهودی ها هم ربوده است! باز بياطيد پنداريم که اين هم درست باشد روميان با آن افسانه ها و خدايانشان و همچنين يهودی ها و ديگر مردم چگونه با ديدن اين کار فرا انسانی باز پشماشون نريخت و به او ايمان نياوردند؟ کسی که می تواند مرده ای را زنده کند و به جاودانگی (نيروانا) دست يافته چگونه می شود آن را کشت؟ اين فرا انسان را آيا روميان رها می کردند يا می بردند در کاخ برای پادشاه تا او هيچگاه نمی رد؟ چرا پشمان يهودی ها نريختف آنها که اهل کيش و خدا و اين داستان ها بودند؟ دوستان اينها پرت و پلاست.
دوباره برگرديم به جستار خود تا به شاهکار ترمالی برسيم، در کيش اسلام هم، محمد چيزی را ننوشت و باز ديگران پس از او به اين کار همت گماردند، باز برای چه؟ برای نيرو. او رفت، حال برای ادامه بايد با دست اندازی به آن حکومت را به دست گرفت. گو اينکه اينبار به روشنی همه چيز بيش از پيش روست. مکه جايی که منبع درآمد تازيان است. محمد در آغاز سخنانی گفت که همچون پيشنهاد بود و سپس به دزدی و غارت جنايت دست زد و اينبار با ترس و وحشت سخنانش را که دگرگون هم شده بود (همچون خود او) حکومتی را تشکيل داد. جالب است الله نامی که محمد برای خدای تازيان برداشت نه تنها نام بتی بود در مکه، که اين الله بسيار وحشی و خونخوار بود و وارونه ی دو خدای ديگر که يکی خود را وقف قومی می کرد و به ديگران کاری نداشت و ديگری که نام پدر آسمانی گرفت و کمی مهربان بود دست به کشتار و جنايت و دزدی مال و ناموس مردم می زد و خشنود می شد و بسيار شهوت ران هم بود. يهوديان را می کشت و ديگران را هم. گو اينکه چون دم دست نبودند به چشم نيامد ولی هنگامی که نيرويش افزوده شد ديديم چگونه ايرانيان را که زرتشتی بودند کشتند.
حال در مورد معجزه، خوب داستان معجزه ديگر باب شده بود و بايد هرکسی يه معجزه بياورد تا آنها ايمان بياورند. جالب آن است که چرا پيش از اين در زمان خود کيش های ديگر ايمان نمی آوردند؟... چون چيزی وجود نداشته. محمد از هر سو مورد حمله قرار می گرفت که خوب چيزی رو کن تا ما ببينيم، ولی محمد آن را به آينده موکول می کرد ولی پس از آن به انديشه ای رسيدند که قرآن کنونی را به عنوان معجزه رو کنند آن هم چه کتاب ناقصی را. گفتند الله گفته ده آيه همچون آن بياوريد، سپس الله پشيمان شد و گفت آيه ای همچون آن بياوريد، ولی باز هم پشيمان شد و گفت يک سوره بياوريد. خوب اينجا الله با تمام توانمندی بی پايانش تکليفش با خود روشن نيست گو اينکه پس از اين همه دست و پا زدن ها چند نفر کتابی دو برابر قرآن نوشتند و جای شک و شبه ای نماند. در تاريخ ابن هشام و ابن سعد هم که مرجع سنت هستند داستان هايی آمده که دور از هر خرد و سخن بخردانه ای ست. همچون گفتگوی سنگ ها و تعظيم درختان ووو.... که جالب آن است که می گويد کسی آنجا نبوده! پرسش اين است که پس چگونه تو آن را نوشتی؟ بگذريم در اين کيش آشفتگی بسيار است.
خوب حال بياييد ببينيم اين کيش های تک خدايی چگونه نمی توانند تک خدايی باشند:
اگر بپذيريم که يک خدا هست و آن هم اين کيش ها را آورده برای قوم های گوناگون پس اين خدا يک معتاد است که از شيره ای بهره می گيرد که از تمام مخدرهای دست آدمی هم قويتر است و قاطی هم دارد. چگونه در جايی خود را خدای قومی برگزيده می پندارد و نمايان می کند که با عدالت سخت باور پذير می شود و از سويی ديگر در نقش پدری همراه با پسر و روح القدس که ديگر افسانه را به بالاترين درجات خود می رساند نمايان می شود و دستوراتی در مورد اخلاقيات می دهد که در بهترين حالت حکمرانيش به شهوترانی بی نظيری می رسد و کشيش ها با مادر و خواهر و هر خر ديگری که می رسد می خوابند و هر کسی را می کشند و به دار و صليب می کشند و به گونه ای آنها را با مسيح در يک درجه قرار می دهند، سپس در بيابانی در ميان وحشيانی دور از دانش و شهريگری پديدار می شود که ديگر از آغاز دست به کشتار و جنايت و شهوترانی می زند و آن را به دستور و فرمانی بدل می سازد که ديگر سختی ای به وجود نيايد؟ پاسخ اين است همه ی اين ها را انسان هايی پديد آوردند که تشنه ی نيرو و توانمندی بودند و انسانهايی ديگر به آن چيزهايی افزودن و دست به دست آن را به جايی که اکنون است رسانده اند و همچنان هدف يک چيز است: نيرو و توانمندی.
در تمام اين کيش ها يا انسانی که آنها را می گفته شياد است يا کسی که از او سخن می گفته. در هر دو حالت وجود يا نبود چيزی به نام خدا که ايرانيان واژه ی زيبای "ايزد يا پروردگار" را برگزيده بودند رد نمی شود و اثبات هم نمی شود. ولی آنها و خدايانشان چرا.
پيشنهاد من اينست ببنيد خرد و دانايی و دانش چه می گويد و آنرا بپذيريد ولی باور نداشته باشيد. با نگاه به دانش آدمی ما به انفجار بزرگ رسيده ايم و اينکه نيرويی که مايه ی اين انفجار بوده که آن را به تازگی پروردگار دانش می گويند با گفته ی خود آنها همزمان با انفجار از ميان رفته است! و اين انرژی در تمام آن ذرات پراکنده شده. چيزی که شما هم اينک در حال خواندنش هستيد انرژی ست.
می گويند چرا اينقدر در مورد هيچ می نويسيد، غافل از اينکه تمام هستی از هيچ آمده و انسان بيش از هر چيز خالی و هيچ است. می دانم که پرسشی در ذهن داريد، پس حدس هايی می زنم:
اگر اين کيش ها چرند است چه بايد کرد و چه کيشی را برگزيد؟ اميد چه می شود، به چه چيز می توان اميد داشت؟ زندگی پس از مرگ چه؟ ووو... پاسخ های من اين است:
به خود بنگريد همان گونه که گفتم هر کسی برای خود چيزی را می پندارد که فقط برای او کارکرد دارد. می توان اين چرديات را نه تنها پذيرفت که سخت به آنها باور داشت ولی بدانيد که شما هيچگاه نمی تونيد آن باشيد اين خيال خام که کسی راهی را رفته و ما از راه رفته برويم تا به مقصود برسيم برای ابلهان واقعی ست.
در مورد اميد مگر نمی شود انسانها بر پايه ی قوانين انسانی و اجتماعی در کنار يکديگر زندگی کنند، که دگرگون شدنی ست و می توان آن را کامل تر کرد. سختی ای هم به وجود نمی آيد. ديگر اينکه بر پايه ی انسانيت که همه چيز آن نيز روشن است و به موهومات و چيزهای ناپيدا هم مربوط نيست بيشتر می توان اميد داشت و همه چيز بر پايه ی انسانيت می تواند بنا شود. در مورد آن دانش آدمی کامل نيست و ما به جاودانگی که يکی از روياهای آدمی ست نرسيده ايم که نشدنی هم است و مرگ بسيار جريان شيرين زندگی ست و مايه ی اميدواری. گو اينکه سخن از زندگی مداوم به گونه ای ديگر وجود دارد که از خيام آغاز شده و تا حال رسيده (منظور بهشت و جهنم و اين چرنديات نيست). می دانيد شما آزاد هستيد و بايد باشيد که هرگونه که می خواهيد بی انديشيد ولی جاي برشگاه من با اين راه اين است که اين پديده ی درونی که به گونه ای سرشتی درونی ست هنگامی بيرونی شود نه تنها مضحک است که بايد جلويش گرفته شود و به آن نادان آموزش داده شود تا آگاهی آن را بيابد که کارهای ابلهانه انجام ندهد يا مردم به آن درجه از آگاهی برسند تا با دوری از اين داستان کسی برای دستيابی به نيرو به انديشه ی اين کار نيوفتد و از راه ديگری برای دستيابی به توانمندی کوشش کند. راهی انسانی و بخردانه.
ديگر اينکه من بايد انگيزه های خود را بر پايه ی دانش می آوردم که بايد کتابی می نوشتم که تازه ديگران نوشته اند. پس شما را با آنها آشنا می کنم:
کتاب های "دکتر روشنگر يا انصاری" که در مورد اسلام بس است و همين گونه می توان کتاب "علی دشتی" و "ميرفطروس" و داستان های "هوشنگ معين زاده" و کتاب های "کسروی" يا گفته های "بهرام مشيری" را گفت. که آنها هم سخنانشان را به انگيزه ی سندهايی می گويند که در تاريخ است و مورد پذيرش همگان، مانند "تاريخ طبری" که بی نظير است و در مورد فقط اسلام تاريخ "ابن هشام" و "ابن سعد" و قرآن و کتاب "مصباح الکتاب" که تمامی روايات مورد پذيرش جهان اسلام در آن آمده.
پايان سخن: آری رها باشيد و بر پايه ی خرد و دانش و دانايی به پيرامونتان بنگريد. پرسش من اينست من در ايران به دنيا آمده ام نه در گوگول آباد، با تاريخی بی نظير، با دانشمندانی که پايه ی دانش آدمی را بنياد گذاردن. درست است که اگر سخنی با آزموده های ما که تا هم اکنون درست و خوب می آيد بايد به کار گرفت ولی پرسش اين است مايی که در پيش از محمد که چندی سخنان خوب دارد که پيش از او بزرگان ما آن را بهتر و روشنتر گفته اند و او بخش کوچکی از سخنانش را از آنها دزديده بايد استناد کنيم؟ من در ايرانزمين به دنيا آمده ام چرا به کثافت در کثافت که شيعه است بايد حتی بی انديشم؟ فرقه ای که برای بيرون کردن مغول ها ی پليد به عنوان راهبردی پديد آمد که در تمام کتابهای تاريخی و سياسی گرفته تا کتاب "سرگذشت موسيقی ايران" خالقی هم آمده و اينکه چرا دست از آن برنمی داريم؟ پس از آنکه مغول ها رفتند چرا باری ديگر تاريخمان را بازخوانی نمی کنيم و دست از اين روش برنمی داريم؟
آری با داشتن خيام و ديگر دانشمندان و با داشتن اين تاريخ من نمی توانم اين ننگ را بپذيرم و خاموش باشم.
«من يک ايرانيم»
نگهبان
در مورد فيلم “The Keeper” فقط اين را می توان گفت که ابلهان آن سوی آبها خيام را با تيمور لنگ اشتباه گرفته اند. فيلم توليد انگلستان است. از دنيس هاپر در عجبم که چرا بازی کرده ولی بهرروی از اين چرنديات بسيار خنديدم، مخصوصن در صحنه هايی که خيام با شمشير مانند يک سلهشور آدم ها را نقش زمين می کند. اين انگليسی ها موجودات پليدي اند.
دريغ که همه ی اين درد و رنج برای اين است که ما خودمان کوششی برای زنده نگه داشتن تاريخمان و همچنين آشنا ساختن ديگر مردم دنيا با فرهنگ و تاريخمان نمی کنيم و کمی ميهن دوستی هم در وجودمان موج نمی زند و به هر کسی با بی تفاوتی خود اجازه می دهيم که هرچه را که می خواهد بسازد. گو اينکه با انديشه ای درست و انجام آن می توان جلوی اين کارها را گرفت و آنچه که هستيم را نمايان ساخت. ولی هم اکنون چی؟
می دانيد يهوديان اين همه فيلم در مورد ستمی که به آنها شده چرا می سازند؟ فقط برای اينکه از ياد فراموشکار تاريخ نرود تا باری ديگر اين کار تکرار نشود. تا مردم و نسل های ديگر آن را به ياد داشته باشند تا نگذارند اين اتفاق بيفتد. ما چه می کنيم؟ هيچ، کاری که ما می کنيم شرم آور است.