۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

Faith... Faith?... Faith!

کيش... کيش؟... کيش!!

تا پايان متن رو بخون سپس داوری کن، گو اينکه بهتر است هميشه داوری را به آينده موکول کرد.

کيش به مجموعه ای از گفتارها گفته می شد که در مورد اخلاقيات پيشنهادهايی می داد و بر پايه ی آزمون ها به گونه ای شهودی به اين گفتارها می رسيدند که به مرور زمان دگرگونی هايی در آن رخ می داد ولی پس از چندی به باور و دستوراتی بدون وجود شک و دگردگونی در آنها و اجرايی که اجرای آن حتمی بود، بدل گشت (به ابزای نيرومند برای حاکمان برای به دست گرفتن نيرو و ادامه ی حکومت).

کيش يک پديده ی "درونی، شخصی با کارکردی شخصی ست" از همين روی سخن در مورد آن کاری"احمقانه، ابلهانه و بيهوده" است.

حال چرا من در مورد اين جستار می نويسم:

1- با انگيزه های گفته شده بايد گفت آنچه را که هر کدام از افرادی که آن را باب کردند چون فقط برای خودشان کارکرد داشته و آنها برای به دست آوردن توانمندی از آن ابزاری نيرومند ساختند و نيز همچون تمامی کسانی که چيزی را ارائه می کنند انتظار بازخورد آن را هم دارند، پس اجازه ی تحليل و نقد آن را از همان آغاز بازگو کردنش به تمامی انسانهای روی زمين داده اند، پس تقدس و چيزی که نبايد در مورد آن سخن گفت وجود ندارد.

2- اين جستار همچون آتشی سوزان که نه با در دسترس بودن ماده ی سوختنی که با زور دارد به همه چيز کشيده می شود اين نياز را به وجود آورده.

نکته: من هيچ کيشی را پيشنهاد نمی دهم و از آن پشتيبانی نمی کنم و از همه مهم تر در مورد آنچه که به آن می انديشم هم سخنی به ميان نمی آورم (چون همچون پيشينيان همان راه را رفته و برخلاف گفته ی خود واکنش نشان داده ام) پس به دنبال کيشی تازه در اين جستار نگرديد. نکته های درست و نادرست آنها را بررسی می کنم و ديدگاه خود را با شما شريک می شوم.

با اين سخن آغاز می کنم که چرا در نوشته ی پيشينم گفتم کيش زرتشتی کيشی تحمل شدنی ست. چون او فقط پيشنهادهايی را با ديگران شريک می شود و دستوراتی از ناپيدا و وحی و ديگر چيزهای دگرگون نشدنی نمی گويد. به مرور زمان دگرگونی هايی نيز در اين کيش رخ داد و کمی دستورات در آن افزوده شد.

پيشنهاد من اين است آنچه را که در هر کتابی خوب و درست می آيد بر پايه ی خرد به کار بگيريد نيازی به بردگی نيست، رها باشيد.

حال برسيم به اين کيش های سامری، تک خدايی يا هر کثافتکاريه ديگه ای:

در کيش يهودی در فرمان نخست آمده که يهوه خدای قوم بنی اسرائيل است و بس. با اين فرمان (توجه داشته باشيد که پيشنهادها به فرمان رسيده) پوشه بسته شده و همه چيز روشن است پس چگونه به فراگيری آن بايد انديشيد؟ نامی برای خدا گزينش شده و فرمان يا دستوراتی برای آن قوم. روشن است که برای توانمندی و حکمرانی بر آن قوم اين داستان پديد آمده. جالب آن است که اين داستان بهشت و جهنم هم از آن زمان پا گرفته و به آن نگاهی بيشتر شده است. چرا؟... برای بهره گيری از ترس درون انسان ها. ترس، آری ترس درون انسان ها. اين پديده ی سرشتی، انسان ها را به هر کاری وا می دارد، چرا از آن برای حکومت بکار گرفته نشود؟

در کيش مسيحی، داستان کمی پچيده تر و از ديدگاهی ديگر بسيار روشن است. اگر آنچه در مورد او می گويند را درست انگاريم، پرسش اين است که چرا او هيچگاه سخنی در مورد نوشتن و تبليغ گفته هايش به ميان نياورده است؟... در آن زمان که نوشتن کاری عجيب و تازه که نبوده؟ او خود را يک يهودی ای می داند که در برابر کردارهای يهوديان دست به شورش زده. او می خواست آن را دگرگون کند و چيزی تازه تر پديد آورد. با پذيرش اينکه او همان گونه که گفت زيست فقط اين نمايان می شود که تنها مسيحی روی زمين تنها خود او بوده (با توجه به درونی بودن و کارکرد برای خود آن شخص، هيچگاه کسی نمی تواند کيش ديگری را داشته باشد) در اين هنگام به پديده ای خنده دار بايد بپردازيم و سپس ادامه ی جستار: معجزه!

در مورد موسی گفته می شود که با اراده ی يهوه دريا را شکافت، اين که يک افسانه ست. ولی در دانش پديدار شناسی به اين داستان می گويند: "جوک". اگر اين اتفاق افتاده باشد پرسش اين است که چرا آنها فرار می کردند؟ آنها که نيروی فرا انسانی در اختيار داشته اند؟ چرا ديگران پشماشون نريخت و به موسی ايمان نياوردند و به او باور نداشتند؟... با گفته ی نخست در فرمان های دهگانه اگر پنداريم که يهوه فقط خدای قوم برگزيدهی بنی اسرائيل بوده و ديگران در آن جايی ندارند پس چرا ديگران احساس خطر کردند و به آنها يورش بردند؟ پاسخ اين پرسش ها اين است: اين داستان يک افسانه ست.

در مورد عيسی گفته می شود که او در ميان معجزات گوناگونش مرده ها را هم زنده می کرده. عجب، بايد گفت آفريننده ی آن ديگر در چشم و همچشمی افسانه پردازی گوی را از يهودی ها هم ربوده است! باز بياطيد پنداريم که اين هم درست باشد روميان با آن افسانه ها و خدايانشان و همچنين يهودی ها و ديگر مردم چگونه با ديدن اين کار فرا انسانی باز پشماشون نريخت و به او ايمان نياوردند؟ کسی که می تواند مرده ای را زنده کند و به جاودانگی (نيروانا) دست يافته چگونه می شود آن را کشت؟ اين فرا انسان را آيا روميان رها می کردند يا می بردند در کاخ برای پادشاه تا او هيچگاه نمی رد؟ چرا پشمان يهودی ها نريختف آنها که اهل کيش و خدا و اين داستان ها بودند؟ دوستان اينها پرت و پلاست.

دوباره برگرديم به جستار خود تا به شاهکار ترمالی برسيم، در کيش اسلام هم، محمد چيزی را ننوشت و باز ديگران پس از او به اين کار همت گماردند، باز برای چه؟ برای نيرو. او رفت، حال برای ادامه بايد با دست اندازی به آن حکومت را به دست گرفت. گو اينکه اينبار به روشنی همه چيز بيش از پيش روست. مکه جايی که منبع درآمد تازيان است. محمد در آغاز سخنانی گفت که همچون پيشنهاد بود و سپس به دزدی و غارت جنايت دست زد و اينبار با ترس و وحشت سخنانش را که دگرگون هم شده بود (همچون خود او) حکومتی را تشکيل داد. جالب است الله نامی که محمد برای خدای تازيان برداشت نه تنها نام بتی بود در مکه، که اين الله بسيار وحشی و خونخوار بود و وارونه ی دو خدای ديگر که يکی خود را وقف قومی می کرد و به ديگران کاری نداشت و ديگری که نام پدر آسمانی گرفت و کمی مهربان بود دست به کشتار و جنايت و دزدی مال و ناموس مردم می زد و خشنود می شد و بسيار شهوت ران هم بود. يهوديان را می کشت و ديگران را هم. گو اينکه چون دم دست نبودند به چشم نيامد ولی هنگامی که نيرويش افزوده شد ديديم چگونه ايرانيان را که زرتشتی بودند کشتند.

حال در مورد معجزه، خوب داستان معجزه ديگر باب شده بود و بايد هرکسی يه معجزه بياورد تا آنها ايمان بياورند. جالب آن است که چرا پيش از اين در زمان خود کيش های ديگر ايمان نمی آوردند؟... چون چيزی وجود نداشته. محمد از هر سو مورد حمله قرار می گرفت که خوب چيزی رو کن تا ما ببينيم، ولی محمد آن را به آينده موکول می کرد ولی پس از آن به انديشه ای رسيدند که قرآن کنونی را به عنوان معجزه رو کنند آن هم چه کتاب ناقصی را. گفتند الله گفته ده آيه همچون آن بياوريد، سپس الله پشيمان شد و گفت آيه ای همچون آن بياوريد، ولی باز هم پشيمان شد و گفت يک سوره بياوريد. خوب اينجا الله با تمام توانمندی بی پايانش تکليفش با خود روشن نيست گو اينکه پس از اين همه دست و پا زدن ها چند نفر کتابی دو برابر قرآن نوشتند و جای شک و شبه ای نماند. در تاريخ ابن هشام و ابن سعد هم که مرجع سنت هستند داستان هايی آمده که دور از هر خرد و سخن بخردانه ای ست. همچون گفتگوی سنگ ها و تعظيم درختان ووو.... که جالب آن است که می گويد کسی آنجا نبوده! پرسش اين است که پس چگونه تو آن را نوشتی؟ بگذريم در اين کيش آشفتگی بسيار است.

خوب حال بياييد ببينيم اين کيش های تک خدايی چگونه نمی توانند تک خدايی باشند:

اگر بپذيريم که يک خدا هست و آن هم اين کيش ها را آورده برای قوم های گوناگون پس اين خدا يک معتاد است که از شيره ای بهره می گيرد که از تمام مخدرهای دست آدمی هم قويتر است و قاطی هم دارد. چگونه در جايی خود را خدای قومی برگزيده می پندارد و نمايان می کند که با عدالت سخت باور پذير می شود و از سويی ديگر در نقش پدری همراه با پسر و روح القدس که ديگر افسانه را به بالاترين درجات خود می رساند نمايان می شود و دستوراتی در مورد اخلاقيات می دهد که در بهترين حالت حکمرانيش به شهوترانی بی نظيری می رسد و کشيش ها با مادر و خواهر و هر خر ديگری که می رسد می خوابند و هر کسی را می کشند و به دار و صليب می کشند و به گونه ای آنها را با مسيح در يک درجه قرار می دهند، سپس در بيابانی در ميان وحشيانی دور از دانش و شهريگری پديدار می شود که ديگر از آغاز دست به کشتار و جنايت و شهوترانی می زند و آن را به دستور و فرمانی بدل می سازد که ديگر سختی ای به وجود نيايد؟ پاسخ اين است همه ی اين ها را انسان هايی پديد آوردند که تشنه ی نيرو و توانمندی بودند و انسانهايی ديگر به آن چيزهايی افزودن و دست به دست آن را به جايی که اکنون است رسانده اند و همچنان هدف يک چيز است: نيرو و توانمندی.

در تمام اين کيش ها يا انسانی که آنها را می گفته شياد است يا کسی که از او سخن می گفته. در هر دو حالت وجود يا نبود چيزی به نام خدا که ايرانيان واژه ی زيبای "ايزد يا پروردگار" را برگزيده بودند رد نمی شود و اثبات هم نمی شود. ولی آنها و خدايانشان چرا.

پيشنهاد من اينست ببنيد خرد و دانايی و دانش چه می گويد و آنرا بپذيريد ولی باور نداشته باشيد. با نگاه به دانش آدمی ما به انفجار بزرگ رسيده ايم و اينکه نيرويی که مايه ی اين انفجار بوده که آن را به تازگی پروردگار دانش می گويند با گفته ی خود آنها همزمان با انفجار از ميان رفته است! و اين انرژی در تمام آن ذرات پراکنده شده. چيزی که شما هم اينک در حال خواندنش هستيد انرژی ست.

می گويند چرا اينقدر در مورد هيچ می نويسيد، غافل از اينکه تمام هستی از هيچ آمده و انسان بيش از هر چيز خالی و هيچ است. می دانم که پرسشی در ذهن داريد، پس حدس هايی می زنم:

اگر اين کيش ها چرند است چه بايد کرد و چه کيشی را برگزيد؟ اميد چه می شود، به چه چيز می توان اميد داشت؟ زندگی پس از مرگ چه؟ ووو... پاسخ های من اين است:

به خود بنگريد همان گونه که گفتم هر کسی برای خود چيزی را می پندارد که فقط برای او کارکرد دارد. می توان اين چرديات را نه تنها پذيرفت که سخت به آنها باور داشت ولی بدانيد که شما هيچگاه نمی تونيد آن باشيد اين خيال خام که کسی راهی را رفته و ما از راه رفته برويم تا به مقصود برسيم برای ابلهان واقعی ست.

در مورد اميد مگر نمی شود انسانها بر پايه ی قوانين انسانی و اجتماعی در کنار يکديگر زندگی کنند، که دگرگون شدنی ست و می توان آن را کامل تر کرد. سختی ای هم به وجود نمی آيد. ديگر اينکه بر پايه ی انسانيت که همه چيز آن نيز روشن است و به موهومات و چيزهای ناپيدا هم مربوط نيست بيشتر می توان اميد داشت و همه چيز بر پايه ی انسانيت می تواند بنا شود. در مورد آن دانش آدمی کامل نيست و ما به جاودانگی که يکی از روياهای آدمی ست نرسيده ايم که نشدنی هم است و مرگ بسيار جريان شيرين زندگی ست و مايه ی اميدواری. گو اينکه سخن از زندگی مداوم به گونه ای ديگر وجود دارد که از خيام آغاز شده و تا حال رسيده (منظور بهشت و جهنم و اين چرنديات نيست). می دانيد شما آزاد هستيد و بايد باشيد که هرگونه که می خواهيد بی انديشيد ولی جاي برشگاه من با اين راه اين است که اين پديده ی درونی که به گونه ای سرشتی درونی ست هنگامی بيرونی شود نه تنها مضحک است که بايد جلويش گرفته شود و به آن نادان آموزش داده شود تا آگاهی آن را بيابد که کارهای ابلهانه انجام ندهد يا مردم به آن درجه از آگاهی برسند تا با دوری از اين داستان کسی برای دستيابی به نيرو به انديشه ی اين کار نيوفتد و از راه ديگری برای دستيابی به توانمندی کوشش کند. راهی انسانی و بخردانه.

ديگر اينکه من بايد انگيزه های خود را بر پايه ی دانش می آوردم که بايد کتابی می نوشتم که تازه ديگران نوشته اند. پس شما را با آنها آشنا می کنم:

کتاب های "دکتر روشنگر يا انصاری" که در مورد اسلام بس است و همين گونه می توان کتاب "علی دشتی" و "ميرفطروس" و داستان های "هوشنگ معين زاده" و کتاب های "کسروی" يا گفته های "بهرام مشيری" را گفت. که آنها هم سخنانشان را به انگيزه ی سندهايی می گويند که در تاريخ است و مورد پذيرش همگان، مانند "تاريخ طبری" که بی نظير است و در مورد فقط اسلام تاريخ "ابن هشام" و "ابن سعد" و قرآن و کتاب "مصباح الکتاب" که تمامی روايات مورد پذيرش جهان اسلام در آن آمده.

پايان سخن: آری رها باشيد و بر پايه ی خرد و دانش و دانايی به پيرامونتان بنگريد. پرسش من اينست من در ايران به دنيا آمده ام نه در گوگول آباد، با تاريخی بی نظير، با دانشمندانی که پايه ی دانش آدمی را بنياد گذاردن. درست است که اگر سخنی با آزموده های ما که تا هم اکنون درست و خوب می آيد بايد به کار گرفت ولی پرسش اين است مايی که در پيش از محمد که چندی سخنان خوب دارد که پيش از او بزرگان ما آن را بهتر و روشنتر گفته اند و او بخش کوچکی از سخنانش را از آنها دزديده بايد استناد کنيم؟ من در ايرانزمين به دنيا آمده ام چرا به کثافت در کثافت که شيعه است بايد حتی بی انديشم؟ فرقه ای که برای بيرون کردن مغول ها ی پليد به عنوان راهبردی پديد آمد که در تمام کتابهای تاريخی و سياسی گرفته تا کتاب "سرگذشت موسيقی ايران" خالقی هم آمده و اينکه چرا دست از آن برنمی داريم؟ پس از آنکه مغول ها رفتند چرا باری ديگر تاريخمان را بازخوانی نمی کنيم و دست از اين روش برنمی داريم؟

آری با داشتن خيام و ديگر دانشمندان و با داشتن اين تاريخ من نمی توانم اين ننگ را بپذيرم و خاموش باشم.

«من يک ايرانيم»

هیچ نظری موجود نیست: